چه زود ازبودن کنارمان خسته شدی
چه زود در میان خاطرات محو شدی
چه زود شمع های وجودت خاموش گشتند
چه زود و چه زودتر به باد فراموشی سپرده شدی
سایه جانم
زود رفتی اما هنوز با یادت با خاطراتت با تمام بودنت روز را شب میکنم و شبها در غم نبودنت می گریم
رفتنت را هیچ گاه باور نخواهم کرد چون تو را در اعماق وجود خود همیشه شاد و زنده می یابم
شمع های تولدت هنوز روشن است به این امید که بیایی...
به این امید که تک تک شمع ها را تو خاموش کنی
اولین شمعی را که خاموش کنی تمام غم ها محو میشوند و دیگر جایی برای غصه خوردن نیست
با اولین شمع گرچه وجودم فنا می شود ولی روحم آنجایی ست که همیشه آرزویش را داشتم...
می دانم که توام احساس تنهایی میکنی...همیشه از غربت و غریب بودن می ترسیدم...
اما اکنون تورا در میان این همه انسان غریب می بینم...چون تو همرنگ هیچ کس نیستی...
عجیب دلم هوایت را کرده
کاش می دانستی که با رفتنت تمام امیدهایم را با خود بردی
چندی است که عجیب احساس دلتنگی میکنم
چندی است که تمام روزهایم با حسرت سپری می شوند
نمی دانم این روزگار شوم بد سرشت دیگر چه برایم رقم خواهد زد
دیگر از تمام بودن ها و نبودن ها بیزارم...
کاش معجزه شود...
نظرات شما عزیزان: